هنوز در خاطراتش در خانهای زندگی میکند که درش از نوغان16 باز میشد؛ خانهای قدیمی با سقف شیروانی که سرشار از مهربانی و صفا بود . در و دیوار این خانه با عطر و بوی مادربزرگ و پدربزرگ و همسایههایی که مدام در پی خیررسانی به هم بودند، عجین شده بود.
وقتی صحبت آن روزها را میکند، چهرهاش خندان و دهانش شیرین میشود. هنوز هم با خاطره همان آدمها و حالوهوایی که در آن بزرگ شده و خو گرفته، دلخوش است. علی علماخباز، یکی از قدیمیهای تهپلمحله، با خاطراتش ما را به نیمقرن پیش میبرد و روایتهای جذابی درباره جریان مهربان زندگی به تصویر میکشد.
پدربزرگ مادریاش که با پدربزرگ پدری پسرعمو بودند، با نامخانوادگی «کاملانخباز» شناخته میشدند. آنها در تهپلمحله مینشستند. آنزمان هنوز از لولهکشی آب در نقاط مختلف شهر خبری نبود. در زیرزمین خانه پدربزرگ، حوضانبار بود. صبحها پس از رفتن پدربزرگ، در خانه همیشه باز بود.
پدربزرگ مادریاش که با پدربزرگ پدری پسرعمو بودند، با نامخانوادگی «کاملانخباز» شناخته میشدند. آنها در تهپلمحله مینشستند
نزدیک ساعت8:30 که مرد خانه راهی کسبوکارش میشد، خانمها با صدای «یاالله یاالله» اعلام ورود میکردند. دستگیرهای بود شبیه مجسمه سر شیر که همسایهها با بالاوپایینکردنش، ظرفهایشان را پر از آب آشامیدنی میکردند. همین رفتوآمد مردم برای بردن آب موجب شده بود که این خانه به خانهحوضیها معروف شود.
حتی پسر بزرگ حاجیکاملان «اصغر حوضیها» لقب گرفته بود. سر بازار سنگتراشها هم یک عطرفروشی بود که کنارش بورس زعفران و خشکبار حاجعباسعلی کاملانخباز قرار داشت.
او میگوید: «حالوهوای تربیتی در قدیم با روزگار کنونی زمین تا آسمان تفاوت داشت. در خانهها چوبی بود و روی هر در دو کوبه کوچک و بزرگ نصب شده بود. وقتی کوبه کوچکتر روی در خانه کوبیده میشد، صدایش زیر بود و این معنا را داشت که یک زن پشت در است و بنابراین خانم خانه به استقبالش میرفت. اما کوبه بزرگ صدای بم و درشتی داشت و صدایش که بلند میشد، مرد خانه برای گشودن در میرفت.»
علما متولد1341 و بزرگشده محله دریادل است، اما قصه آدمهای قدیمی و آدابورسوم غبارگرفته مهرورزیها را در رسم همسایهداری تهپلمحله که پدربزرگش ساکن آن بود، خوب به یاد دارد.
پدربزرگ پدریاش غلامرضا نام داشت و نانوا و مدرس قرآن بود. به همین دلیل نامخانوادگیاش را علما با پسوند «خباز» گذاشتند. او با وجود درآمد زیاد، هرگز مستطیع نشد. زیرا هرچه درآمد داشت، بیبروبرگرد برای نیازمندان هزینه میکرد. هیچکس دستخالی از در خانهاش بازنگشت. علیآقا میگوید: «خدا رحمت کند حاجحسن اسحاقی، پدربزرگ همسر مرحومم، هم نانوا بود و همه او را «شاطرحسن» صدا میزدند. زمان ازدواجمان بود که برایم تعریف کرد پدربزرگم اوستانانوای او بوده و زمینه خرید خانه را برایشان فراهم کرده است.»
شاطرحسن ماجرای خانهدارشدنش را برای علیآقا اینگونه روایت کرده بود: «پدربزرگت از من پرسید شاطرحسن چرا خانه نمیخری؟ من هم در پاسخ خیلی ساده گفتم پول ندارم! اوستا با تعجب پرسید پول نداری؟ بعد به دخل نانوایی اشاره کرد و گفت پس اینهمه پول برای چیست؟»
علیآقا میگوید: «پدربزرگم دو فرزند بیشتر نداشت؛ پدرم و عمویم، اما دختر و پسرهای زیادی را به خانه بخت فرستاد و کمکهزینه خانهدارشدنشان را هم میداد. با اینحال خودش درویشوار زندگی میکرد، تا جاییکه وقت فوتش هیچچیزی از مال دنیا نداشت. آن روز مادرم برای ناهار، آبگوشت پخته بود. پدربزرگم نمازش را در مسجد خوانده بود. عادت داشت پس از خوردن غذا، پاهایش را روی دیوار قرار میداد و میگفت اینطوری خون به مغزم میرسد. آن روز در همان حالت رو به قبله به آرامش ابدی رفت.»
مهربانی و خیر رسانی در این محله همهگیر بود. علما از آنها هم که بخشی از زندگیشان به کمک ختم میشد چنین میگوید:«در کوچه مسجد مرویها یک دکان عطاری بود که صاحبش به حاجحسینخان صلواتی معروف بود. علاوه بر پیچیدن نسخههای گیاهی، یکی از خدماتی که حاجحسین صلواتی به اهل محل میداد، شکستهبندی بود.
یکی دیگر از همسایههای محله خاندان بزرگ و خیر سروقدیها بود که یکی از خدماتشان وقف عایدات یک هتل حوالی میدان راهآهن برای بیماران سرطانی بود
بارها دست بچهها هنگام بازی از جا درمیرفت و چشمبسته راهی دکان حاجی میشدند. خیلیوقتها اگر پول کافی همراهمان نبود، میگفت ایرادی ندارد، صلوات بفرست. بارها پیش میآمد که حاجحسین در دکان کالای نیازمندان را به بهای یک صلوات میداد و گاهی هم که خردهای پول از مشتری طلبکار میشد، نمیگفت بقیهاش را بیاور، بلکه میگفت بهجایش صلوات بفرست.»
«حسینپنیری آشپزی بود که دستپختش هوش از سر همه میبرد. هر همسایهای که قرار بود در خانهاش سفرهای بیندازد یا دورهمیای برگزار کند، هنر آشپزی حسینپنیری را به رخ مهمانانش میکشید. پختوپز در این مراسمها تنهامسیر امرار معاش حسینپنیری بود، اما این دلیل نمیشد که درخواست همسایهای را بهعلت گرفتاری و مشکل مالی اجابت نکند.
یکی دیگر از همسایههای محله خاندان بزرگ و خیر سروقدیها بود که یکی از خدماتشان وقف عایدات یک هتل حوالی میدان راهآهن برای بیماران سرطانی بود. آن زمان همسایهها در خیررسانی به دیگران از هم سبقت میگرفتند و از هر طریقی شده بود، به هم کمک میکردند.»
علیآقا طوری خاطرات سالهای کودکی را مزمزه میکند که گویی همین حالا در جریان است و شیرینیاش را تجربه میکند. در همه مدتی که با روایتهای دوستداشتنیاش ما را به روزگار آدمهای بامرام برده است، لبخندی به رنگ زندگی بر پهنای صورتش جا خوش کرده، اما بهیکباره همه این اشتیاق به محله قدیمیاش و فضایی که در آن بزرگ شده است، رنگ غم به خود میگیرد.
حالا شانزدهماه است که بوی نرگسش در خانه نپیچیده و خواب و خوراک را از علیآقا گرفته است. تجربه 39سال زندگی مشترک با همسر مرحومش نرگسخانم، او را وادار کرده است از محله آبا و اجدادیاش به نقطه دیگری کوچ کند تا شاید تحمل هجران همسر مهربانش اندکی کمتر شود. میگوید: «سیزدهم مرداد1400، ساعت14:08 عصر همهچیز برایم تمام شد!»
دهم تیرماه بود که هنگام نماز صبح متوجه تکسرفهزدن خودش و همسرش شد. اینجا هم پای ویروس قاتل در میان بود. همزمان با پیشروی بیماری، درمان هم شروع شد. دو دختر و تنهاپسرشان پروانهوار از پدر و مادر پذیرایی و پرستاری میکردند. علیآقا پس از 21روز روپا شد، اما نرگسخانم بهعلت شوک تنفسی پس از چهارده روز بستری در بیمارستان فوت کرد.
گریه امانش نمیدهد. از اینجا به بعد بریدهبریده و بهسختی صحبت میکند. در 450روز پس از فوت نرگسخانم، هرروز بر سر مزارش در بهشترضا(ع) رفته است و اکنون به اصرار فرزندانش، پنج روز از هفته به آنجا میرود.
خانه پدری نرگسخانم هم در همسایگیشان قرار داشت. به خانواده هم آشنا بودند. علیآقا روحیه نرگسخانم را در بحبوحه بگیروببندهای انقلاب اسلامی دیده بود. با اینحال در جلسات خواستگاری عزمش برای حضور در خط مقدم را با جدیت به او گفته بود. نرگسخانم با وجود سن کم، ترسی به دل راه نداده و پذیرفته بود: «به یک هفته نرسید که عازم جبهه شدم. روزی که برگشتم، در همان راهآهن که به استقبالم آمده بود، گفت علیآقا نذر کردم اگه به سلامت برگردی، مهریهام را به تو ببخشم. مهریهاش 100هزار تومان بود و به این بهانه بر من حلال کرد.»
نرگسخانم بانویی تمامعیار و همسری همیشههمراه بود. مادرشوهرش برای اینکه او به سلامت از بیمارستان برگردد، نذر کرده بود. پیشکش سه گوسفند قربانی کرد و پنج مراسم روضه هم برپا کرد. نرگسخانم عروسی بود که برای مادرشوهر کم نگذاشته بود. در مسیر انتقال به بیمارستان، نفسهایش به شماره افتاده بود. بهسختی ماسک اکسیژن را از صورتش برداشت تا به علیآقا بفهماند روزهای یکشنبه یادش نرود! یکشنبه روزی بود که سهم علیآقا از پرستاری مادر پیرش میشد.»